ماجرای یک ازدواج.....(قسمت اول)
امروز صبح وقتی ساعت رومیزی درست سرساعت 6 شروع به زنگ زدن کرد، ضربان قلبم رفت روی 300 تا در دقیقه. تکانی به خودم دادم و اول صدای زنگ ساعت را خاموش کردم. شاید اگر هر روزی به جز امروز بود، دلم میخواست بعد از خاموش کردن صدای زنگ پنج دقیقه بیشتر بخوابم؛ پنج دقیقهای که خیلی اوقات تبدیل میشد به 50 دقیقه؛ و عجیب هم میچسبید! انگار خوابم بدون آن پنج دقیقه وقت اضافه هیچ وقت تکمیل نمیشد. ولی امروز روز دیگری بود.
بلند شدم نشستم. پیشانیام عرق کرده بود؛ خواستم آب دهانم را قورت بدهم که از بس دهانم خشک بود به سرفه افتادم … هر وقت صبح این مدلی از خواب بیدار شدید لابد قرار است اتفاق مهمی در آن روز بیفتد. من هم درست ثانیههای اول بیداری یادم افتاد که این ضربان دیوانهوار قلبم به خاطر اتفاق مهمی است که قرار است امروز برایم بیفتد. بله، امروز روزی است که من به خواستگاری آرزو میروم. حواسم کجاست؟ … فراموش کردم خودم را به شما معرفی کنم. اسم من افشین نجار است. البته تنها چیزی که از شغل نجاری از اجدادم به ارث بردم همین اسم است و لاغیر. یادم هست وقتی 12 سالم بود، یک روز که داشتم با چکش میخی به دیوار اتاقم میکوبیدم تا لوح تقدیر شاگرد اولیام را به آن آویزان کنم، چنان جانانه روی انگشت شستم کوبیدم که انگشت فلکزده از آن موقع تا حالا شکل یک گلابی وارونه شده!
بگذریم. دو ماه پیش 30 سالم تمام شد. پارسال فوق لیسانس مکانیک را گرفتم و از همان موقع برای یک شرکت ماشینسازی کار میکنم؛ ماشینسازی که چه عرض کنم، ماشین سرهمکنی!
من و مامان مَلی (مَلیحه) و داداش مهدی و خواهر کوچکم شیرین با هم زندگی میکنیم. خانهمان زیاد بزرگ نیست، اما خدا را شکر که به قول مامان مَلی هیچوقت محتاج خلق نبودیم.
آبی به صورتم میزنم و وارد آشپزخانه میشوم؛ هنوز منگم. سلام میکنم و پشت میز کوچک آشپزخانه مینشینم. مامان مَلی با دیدن من از جایش بلند میشود و همچنان که لیوان چای را برایم پر میکند، با شوخی و مهربانی به جریان امشب اشاره میکند و من دوباره ضربان قلبم میرود بالا و دهانم خشک میشود. احتمالا رنگ چهرهام هم عوض شده، چون مهدی از آن طرف میز- در حالی که تند تند لقمههای نان و پنیرش را به کمک چای میفرستد پایین- میزند زیرخنده و میگوید: «داداش داری میری خواستگاری، سرقت مسلحانه نمیری که اینجور رنگت پریده و دست و پاتو گم کردی!» و ادامه میدهد: «البته حق داری، اولین دفعه معمولا این طوریه. نگران نباش، سه چهار بار دیگه که بری، کمکم استرست میریزه و ترس و خجالتت هم از بین میره؛ اون وقت میتونی جلوی بابای عروس ادای تنسی تاکسیدو رو هم در بیاری!»
مهدی با اینکه چهار سال از من بزرگتر است هنوز ازدواج نکرده، تا حالا هم بارها به خواستگاری دخترهای مختلف رفته ولی هر بار نشده؛ یعنی بعد از دیدن طرف، انواع عیب و ایرادهای عجیب و غریب را سر دختر مردم گذاشته؛ یکی دماغش مثل دماغ «مادربزرگ شنل قرمزی» بود، اون یکی مثل «پلنگ صورتی» راه میرفت، اون یکی چشماش کپی چشمای «سرندی پی تی» بود و این مورد آخری هم صداش شبیه صدای «شیلای سندباد» بود!
حتما تا حالا توانستهاید شغل اخوی را حدس بزنید؛ مهدی انیمیشنساز است. طفلک بعد از هزار سال نوری هم وقتی از یکی خوشش میآید، طرف مقابل او را نمیپسندد، تعجبی هم ندارد؛ احتمالا طرف هم مهدی را شکل «پدر پسر شجاع» میبیند!
آبجی شیرین اگر الان اینجا بود داد میزد: «بیسواد! سال نوری واحد مسافته نه زمان!»
البته خوشبختانه یا متاسفانه آبجی محترمه اینجا نیست، پس بیزحمت این حرفها بین خودمان بماند!
شیرین خانم دانشجوی رشته فیزیک در یکی از شهرهای شمال است و الان هم باید سر کلاس نشسته باشد.
مامان مَلی میگوید بخت مهدی را بستهاند؛ اما من همیشه از این حرفش خندهام میگیرد. آخر کدام آدم بیکاری پیدا شده که به خودش زحمت داده و برای بستن بخت این مهدیخان ما دست به دامن جادو جنبل شده باشد؟!
برگردیم به آشپزخانه. با هر جان کندنی بود چند لقمه نان و پنیر خوردم و به سمت محل کار رفتم. اینکه روزم چطور گذشت را خودتان حدس بزنید دیگر… تنها چیزی که میدیدم حرکت عقربههای ساعت بود و نزدیک شدن غروب.
فکر و خیال داشت خفهام میکرد؛ نگرانیهایی که موضوع خرج و مخارج ازدواج و هزینههای زندگی متاهلی کوچکترینشان بود. نمیدانستم اصلا آمادگی این تحول بزرگ را در زندگیام دارم یا نه. باید اعتراف کنم که تا رسیدن شب بارها از تصمیم برای ازدواج پشیمان شدم و بارها گوشی تلفن را برداشتم تا موضوع را به آرزو یا مامان مَلی بگویم ولی هر بار گوشی را سرجایش برگرداندم.
(ادامه دارد)
عاطفه بزرگنیا